درد اشتیاق و ناله نی
نمی دانم گاهی اوقات چطور میشه که نمیشه نوشت. اما پس از چند دوره ایام دانشجویی در سه مقطع تحصیلی مدتی زمان لازم بود تا برای شرایط جدید زندگی علمی آماده شوم. البته درگیر چندتا کار بودم که یکیش تنظیم کتابم برای چاپه که امیدوارم تابستان تمام بشه.
به دور از این تاملات شخصی با علاقه و تلاش بی وقفه فردی پیگیر مسایل سیاسی و اجتماعی ایران هستم و امیدوارم در اولین فرصت بطور مرتب بنویسم از دردهای اشتیاق و ناله های نی. دل و جان و زبان خود را می دهیم به مولانای عاشق و در انتظار می مانیم.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق ...
سرّ من از نالهی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بیروزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
من از وبلاگ بهروز به اینجا رسیدم
یه مطلب دارم در مورد مولانا خواستید بخونید نظر بدید