دکتر مجید استوار

پایگاه اطلاع‌رسانی

دکتر مجید استوار

پایگاه اطلاع‌رسانی

دکتر مجید استوار

دکتری علوم سیاسی در گرایش جامعه شناسی سیاسی، دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران
مرکزی با معدل 18.29 طی دوره 1385 -89 و اخذ درجه عالی از رساله دکتری تحت عنوان
"نقش قدرت نمادین در پیروزی انقلاب اسلامی ایران" به استاد راهنمایی دکتر احمد نقیب زاده؛
- عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی رشت (از 1386 تا کنون)

مذاکره

 مجید استوار در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس با اشاره به مذاکرات ایران با 1+5 اظهار کرد: هر توافقی بین تیم مذاکره‌کننده ایرانی با گروه 1+5 باید مبتنی بر حفظ عزت و کرامت جمهوری اسلامی ایران باشد. نتیجه این مذاکرات باید تأمین‌کننده منافع ملی باشد و توافق احتمالی غرب با ایران قطعاً خارج از مصلحت و چارچوب نظام نخواهد بود.


وی افزود: هیچ گروه و جریان سیاسی کشور به‌تنهایی قادر به تصمیم‌گیری در زمینه به توافق رسیدن یا نرسیدن مذاکرات نیست. به توافق رسیدن با کشورهای غربی باید ضمن رعایت چارچوب‌های دیپلماتیک، به مصلحت نظام اسلامی باشد.


استادیار علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت با بیان این‌که تیم مذاکره‌کننده غربی به‌دنبال تأمین منافع دولت‌های خود هستند، تصریح کرد: تأمین منافع ملی با کمترین هزینه، خواست تمام ملت ایران از تیم مذاکره‌کننده کشورمان است.


استوار با تأکید بر این‌که اگر خواستار توسعه همه‌جانبه باثبات در کشورمان هستیم، باید دنبال روابط حسنه با کشورهای دیگر باشیم، تصریح کرد: رشد و ثبات اقتصادی، برطرف شدن بیکاری، کاهش تورم و ... مستلزم ارتباط سازنده با جهان است.


وی خاطرنشان کرد: باید برای ارتباط با کشورهای دنیا به‌دنبال چارچوبی باشیم که استقلال و منافع ما حفظ و تأمین شود.


مدیر گروه علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت با اشاره به ائتلاف کشورهای غربی و منطقه برای مبارزه با گروه تروریستی داعش متذکر شد: هیچ ائتلافی در منطقه بدون حضور ایران موفق به مبارزه با داعش نمی‌شود.


استوار، ایجاد گروه‌های تروریستی در منطقه را به‌دلیل ضعف دولت‌های مرکزی آن کشورها دانست و خاطرنشان کرد: دولت‌های غربی و برخی حکام منطقه به‌جای این عوام‌فریبی‌ها، در امور داخلی حکومت‌های مستقل و مردمی دخالت نکنند.

۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۹:۳۲

محیط زیست


گیلان و به‌طور کلی منطقه شمال ایران از طبیعتی یگانه و بی‌نظیر برخوردار است که زندگی در چنین محیطی را برای هرکسی دلپذیر و جذاب می‌سازد. این جذابیت روزمره زمانی که تکراری می‌شود، به مانع بزرگی برای دیدن و درک تغییرات زیست‌محیطی در طبیعت شمال تبدیل می‌گردد.


وقتی خاطرات دهه شصت در لاهیجان را مرور می‌کنم، شهری را به‌یاد می‌آورم که در قلب و حاشیه شهر تا چشم کار می‌کرد، درخت بود و کوه‌های چایخیز و تیغ‌های نتراشیده بوته‌های تمشک. همه چیز به رنگ سبز بود و معطر به بوی برنج و عطر چای. اما اکنون در کجا ایستاده‌ایم و چه وضعیتی داریم؟


جای تیغ‌های نتراشیده بوته‌های تمشک را آپارتمان‌هایی گرفته‌اند که از هیچ‌گونه هارمونی و معماری شایسته‌ای برخوردار نیستند و به‌جای بوته‌های چای و مزارع برنج، ویلاهای خوش‌نشینان سبز شده است. اکنون که شهر در ارتفاع، بزرگ شده است، به‌نظر می‌رسد از حداقل امکانات لازم برای زندگی انسانی برخوردار است. اگر آماری وجود داشته باشد، می‌توان سرانه فضای سبز، امکانات تفریحی، فرهنگی و گردشگری را به نسبت جمعیت ساکن مقایسه کرد و به عمق فاجعه زندگی در این شهر پی برد.


اگر مدیران دستگاه‌های دولتی را به‌عنوان مسئولان توسعه در شهر بپذیریم، سئوال مطرح این است که تعریف توسعه از نظر اینان چیست؟ توسعه را در کسب درآمد برای پرداخت حقوق و تأمین هزینه‌ها می‌دانند، یا به معنای زندگی باکیفیت و درخور انسان؟


اکنون به نقطه‌ای رسیده‌ایم که کم‌دانشی و بی‌تدبیری در مدیریت توسعه شهر بیداد می‌کند. ریشه‌های این بی‌تدبیری به عوامل بسیاری وابسته است که در گفتاری دیگر به آن خواهیم پرداخت. در حال حاضر بنا دارم مشکلات زیست‌محیطی شهرمان را فهرست‌وار ذکر کنم و از مسئولان و نهادهای مردمی بخواهم که برای حل این فجایع فکری کنند.


یکم. مهم‌ترین مشکل زیست‌محیطی شهرهای لاهیجان و سیاهکل، وجود انبوه زباله‌هایی است که هر روزه از سوی شهروندان تولید می‌شود و متأسفانه در یکی از سرسبزترین مناطق لاهیجان، یعنی تموشل دفن می‌گردد. وجود آلودگی زیست‌محیطی ناشی از شیرابه‌ها و نفوذ آن به آب‌های زیرزمینی، مزارع و جنگل فاجعه‌ای است که ممکن است تا سال‌های بعد، زندگی را در این منطقه ناممکن سازد. آیا مسئولان توسعه شهر و نمایندگان پارلمان در چند دوره اخیر، فکری برای رفع این فاجعه زیست‌محیطی کرده‌اند؟ چرا تا کنون کارخانه کمپوست و بازیافت زباله در چنین منطقه زیبا و تاریخی تأسیس نشده است؟


دوم. فاجعه دوم زیست‌محیطی در منطقه ما، تأسیس کارخانه سیمان در شهر تاریخی دیلمان است. نوابغی که در عرصه‌های تقنین و اجرا به‌دنبال تأسیس آلوده‌کننده‌ترین صنعت برای محیط زیست و روان مردم بوده‌اند، هم‌اکنون کجایند که برای مردم توضیح دهند، آورده و سود و زیان این کارخانه برای مردم منطقه چه بوده است؟ آیا جایی را سراغ دارید که در ارتفاع چند هزار متری و در تاریخی‌ترین و زیباترین طبیعت و در پر پیچ و خم ترین جاده‌ها، آلوده‌کننده‌ترین صنعت را تأسیس نمایند؟


سوم. تخریب باغات چای و زمین‌های کشاورزی که با بی‌توجهی مسئولان ملی و محلی و تغییر کاربری‌های مضاعف به وضعیت غیرقابل بازگشتی رسیده است. کشاورزان عزیز و تولیدکنندگان کارآفرین، همه از این وضعیت نابهنجار ناراضی‌اند.


چهارم. فقدان شبکه جمع‌آوری فاضلاب شهری در سیاهکل و دیلمان که منجر به تخریب مضاعف محیط زیست می‌شود. ناگفته نماند که ضعف مدیران توسعه، شهر تاریخی سیاهکل را با بن‌بستی مواجه ساخته که خروج از آن به همتی ملی نیازمند است.

پنجم. بی‌توجهی به کارکرد منظم تصفیه‌خانه فاضلاب شهری لاهیجان.


ششم. نبود فرهنگ‌سازی برای مسافران شهرهای لاهیجان، رودبنه، سیاهکل و دیلمان به‌منظور کاهش زباله‌ها در جاده‌ها و فضای سبز و جنگل.


هفتم. آلودگی‌های ناشی از آتش زدن ضایعات برنج در روستاهای منطقه و آسیب روزافزون به محیط زیست.


هشتم. هدررفت منابع آبی در کشاورزی منطقه و نبود سازوکار مناسب برای کاهش آن.


نهم. خشک شدن و آلودگی مضاعف رودخانه‌ها و آبراه‌های شهرهای لاهیجان و سیاهکل.


و شاید ده‌ها مشکل زیست‌محیطی دیگر که نیازمند رفع آن هستیم تا زندگی بهتری را برای خود و فرزندان‌مان در آینده فراهم نماییم.


همه این وقایع طی دو دهه گذشته برای شهرهای‌مان اتفاق افتاده است؛ درست زمانی که در ترکیه رشد اقتصادی به بالای 8 درصد رسید و کشورهای منطقه هر روزه با مدیریت علمی توسعه، به جایگاهی شایسته رسیده‌اند.


کسانی که ادعای توسعه همه‌جانبه شهر را دارند و می‌گویند در طول تاریخ، بیشترین پول را وارد لاهیجان و سیاهکل کرده‌اند، برای مردم توضیح دهند برای حیات زیستی و توسعه انسانی‌شان چه کرده‌اند؟ لاهیجانی و سیاهکلی و دیلمی شایستگی‌ای بیش از این دارند. به نظر ما می‌توان سوء مدیریت، کم‌دانشی و بی‌تدبیری مدیران توسعه را در این شهرها به حداقل رساند و شاه‌کلید توسعه‌نیافتگی منطقه ما، در نبود مدیران و عقلانیت توسعه‌یافتگی است. در نبود خرد توسعه‌محور، محیط زیست با واکنشی طبیعی انتقام می‌گیرد. خشکسالی، رانش زمین، آفت محصولات، آلودگی آب و هوا و نابودی فضای سبز، بخشی از انتقام محیط زیست از ما انسان‌هاست.


با آرزوی محیط زیستی بهتر برای هم‌وطنانم.


• استاد دانشگاه

•• عضو هیأت مدیره و مدیر شعبه لاهیجان و سیاهکل بنیاد توسعه گیلان

۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۴

نقد


دکتر مجید استوار در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس با بیان این‌که نقد و انتقاد موجب پویایی جامعه بشری و موتور حرکت جوامع است، اظهار کرد: برخی‌ها از نقد و انتقاد روی‌گردان هستند.

وی عدم نقدپذیری و انتقاد در جامعه را آسیب و مسأله اجتماعی و فرهنگی قلمداد کرد و افزود: نبود نقد در اجتماع بسیاری از مسائل و مشکلات را در جامعه پدید می‌آورد.

مدیر گروه علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت با بیان این‌که از فرهنگ نقد در جامعه برخوردار نیستیم، گفت: در تمام سطوح از مدرسه و دانشگاه تا مجلس و دولت از نقد بیزار هستیم.

استوار با اشاره به این‌که هنوز نمی‌توان در بسیار از موارد، عملکرد و مواضع دولت "تدبیر و امید" را مورد نقد و بررسی قرار داد، تصریح کرد: منتقدان دولت باید اصل زمان را هم درنظر بگیرند.

وی تلاش دولت‌های گذشته برای پیشرفت کشور را انکارناپذیر خواند و خاطرنشان کرد: دولت روحانی نیز با مشکلات بسیاری که میراث دولت‌های گذشته است، دست و پنجه نرم می‌کند.

مدیر گروه علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت با بیان این‌که دولت قبلی با توجه به منابع عظیمی که در اختیار داشت، می‌توانست بهتر از این کار و فعالیت کند، خاطرنشان کرد: با برنامه دقیق و کارشناسی شده، دولت احمدی‌نژاد می‌توانست منافع بیشتری را برای کشور فراهم کند که در کشمکش‌ها و جدال‌ها نتوانست به درخواست‌های مهم نظام پاسخ خوبی دهد.

وی وجود احزاب را در کشور لازم دانست و متذکر شد: نظام جمهوری اسلام دارای ظرفیت‌های بالایی است و می‌تواند احزاب و گروه‌های مختلفی را در خود سازماندهی کند.

استوار نظام جمهوری اسلامی را دارای مشروعیت و مقبولیت در بین مردم دانست و خاطرنشان کرد:مردم در تمام عرصه‌ها و صحنه‌ها که به لحاظ علم سیاست موجب مشروعیت یک حکومت می‌شود مانند انتخابات حضور گسترده و حداکثری دارند.

۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۰

نحبه


108 سال پیش، جامعه ایران با حکومتی آشفته، بی‌نظم و ناکارآمد روبه‌رو بود. به‌واقع جامعه نیز با جهل فزاینده نسبت به خود و جهان پیرامون، حال و روزی بهتر از حکومت نداشت. پس از شکست ایران در جنگ با روس، آن‌چه که سبب شد پاره‌ای از نخبگان حاکم قاجار به لزوم تغییر بنیادی در ایران اقدام نمایند، عقب‌افتادگی و ناکارآمدی حکومت قاجار در انجام اصلاحات لازم برای توسعه ایران بود.


ایران هنوز دستگاه منظم دیوانی و مدرن برای اخذ مالیات نداشت و با فروش مناصب حکومتی، ضمن کسب درآمد، فساد و بی‌نظمی را در ارکان حکومت و جامعه دامن می‌زد. شاه قاجار سال‌ها بود که با اصلاح شیوه حکمرانی مخالفت می‌کرد و با همراهی سنت‌گرایان، در انجام اصلاحات تردید داشت. حتی سفرهای فرنگی شاه که از سوی میرزا حسین خان سپهسالار برنامه‌ریزی شد، ره به جایی نبرد و دستگاه فکری ناصرالدین شاه، محدودیت قدرت پادشاه را برنمی‌تابید.


با مرگ شاه صاحب قران و آمدن شاه بیمار و خرافاتی، زمینه‌های اولیه برای تغییر فراهم شد. پس از سفرهای مظفرالدین شاه به فرنگ و ورود پاره‌ای از لوازم تجدد، نظیر دوربین، عینک، سینما، لباس و امثالهم به کشور و به‌کارگیری نخبگان سنتی در اداره کشور، معلوم شد که وارث جدید تخت طاوس نیز پا در جای پای شاه صاحب قران گذاشته و جز در بهره‌گیری بعضی لوازم تجدد ـ آن‌هم برای خواص ـ اجازه نوسازی به دستگاه دولت نمی‌دهد.


در چنین احوالی، مشروطه ایرانی در بدترین شرایط ممکن از نظر سطح آگاهی مردم و حکومت نسبت به تجدد وارد ایران شد. در ابتدا امیدهای زیادی در مردم آفرید و خیلی از توده‌ها فکر می‌کردند با آمدن مشروطه، نان و آب‌شان به‌راه است و دیگر نیازی به کار مداوم و تفکر و تلاش فزاینده ندارند. اگر بگوییم کمتر از پنج درصد جامعه از مشروطه درک درستی داشتند، به‌واقع ره به خطا نرفته‌ایم. همان‌ها نیز برانگیزاننده مردم و شکل‌گیری جنبش مشروطه در جامعه بودند.


ناآگاهی از مشروطه سبب شد که مشروطه در کوتاه مدت ناکامیاب شود و ایران از دستیابی به حکومتی کارآمد، متمرکز، قدرتمند، نوسازگرا و سازمان اداری منظم و درآمدزا و ارتشی مدرن باز بماند. پس از هرج و مرج داخلی و سقوط محمدعلی شاه و نشستن احمد شاه جوان و کوتاه نظر قاجار بر مسند حکومت، علی‌رغم مشی مشروطه‌خواهی، وی و نخبگان سیاسی نتوانستند خواستگاه‌های اصلی مشروطه را در شکل‌گیری حکومت قدرتمند و منظم تأمین نمایند.


با بی‌کفایتی شاه جوان و نخبگان سیاسی، سرزمین ایران با اعلام استقلال شمال و جنوب و غرب کشور از تهران تقریباً فرو پاشید و نخبگان حاکم چاره‌ای ندیدند که آرزوی دموکراسی پارلمانی را به کناری نهند و به فکر ایجاد حکومتی متمرکز و فردی با وی‍ژگی‌های نوسازگرایانه روی آورند و در چنین میدان سیاسی آشفته‌ای، رضا خان تنها نظامی‌ای بود که با همکاری نخبگان و روشنفکران جوان ایرانی توانست قدرت سیاسی لازم را برای تشکیل حکومت متمرکز در ایران به‌دست آورد.


با به قدرت رسیدن رضا شاه در ایران، پارلمان ایران چهره درخشان خود را از کف داد و وابستگان و مجیزگویان دولتی جای مدرس، مصدق، مشیرالدوله و بهار را گرفتند و دیگر در حافظه سیاسی ایرانیان، نامی از شجاعت و درایت نمایندگان پارلمان شنیده نمی‌شد و حکومت در دستان یک نفر بود و آن یک نفر نیز هرچه فرسوده‌تر می‌شد، به همان نسبت درجه سوء ظن و فرسودگی‌اش نیز افزایش می‌یافت و با قربانی کردن و کنار گذاشتن یاران همراهی چون تیمور تاش، فیروز، علی‌اکبر داور و فروغی، تنها او بود که در مصدر حکومت قرار گرفت و ایران را با جنگ جهانگیر دوم روبه‌رو ساخت.


بدون تردید جامعه ایران در ابتدای قرن بیستم ضعیف بود و از این‌رو در غیاب جامعه‌ای قدرتمند، مسئولیت تحول ساختاری برعهده نخبگان سیاسی قرار گرفت. رضا شاه از میانه سلطنتش اقدام به حذف نخبگان سیاسی مستقل کرد و در غیاب نخبگان پیشین، هرکس تملق بیشتری می‌کرد، به پست و مقام بالاتری می‌رسید. کم‌کم این رقابت ناسالم به صنعتی سودآور برای نخبگان ایرانی و به‌عنوان مانعی برای شکل‌گیری فهم مشترک و همدلی میان ایرانیان بدل شد.


این‌که ایرانیان بسیاری از امور خود را از منظر فراقانونی پیگیری می‌کنند و  معتقدند نهاد دولت، تنها نهاد قانونی حل و فصل منازعات و توزیع ثروت است، از ساختارهای فرهنگی‌ای سرچشمه می‌گیرد که با ویژگی‌های پدرسالاری (پاتریمونیالیسم) و عشیره‌ای در سطح حکومت و جامعه بازتولید می‌شود.

به‌رغم ورود تجدد و نمادهای آن به کشور و درآمد عظیم نفتی و تعامل فزاینده با جهان بین‌الملل طی یکصد سال اخیر، حاکمیت فرهنگ خودمحوری بر فرهنگ و سیاستمداران ایرانی سایه افکنده است و کسانی که خود را در زبان مقید به اخلاق، جامعه مدنی و دموکراسی و تواناترین فرد در خدمت به مردم معرفی می‌کنند، مبادی به آن نیستند و در نتیجه فرهنگ گفت‌وگو، تحمل رقیب، شایسته‌سالاری و رعایت پرنسیب سیاسی در میان سیاستمداران عمومی نمی‌شود.


• مدیر گروه علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رشت

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۷

یادداشت زیر امروز چهارشنبه مورخ ۲۳/۱۲/۹۱ در سرمقاله روزنامه تهران امروز به چاپ رسید. علاقه مندان می توانند آن را در ادامه ببینند.

پس از آغاز ورود تاسیسات تمدنی جدید به ایران در یکصد سال گذشته، یکی از نخستین دغدغه‌های نخبگان ایرانی تشکیل دولت قدرتمند و نظام اداری کارآمد بود. به همین سبب جنبش مشروطه برای بسیاری از ایرانیان به سرآغاز ایجاد نظام جدید اداری و اقتصادی کشور تبدیل شد. این نیاز حیاتی در دوره‌ای مطرح شد که بودجه و دخل و خرج ایران هیچ حساب و کتابی نداشت و صرفا به امر ملوکانه شاهان قاجار هزینه می‌شد. بی‌پولی حکومت، فروش مناصب حکومتی و ایالتی، استقراض از روس و انگلیس و دخالت‌های خارجی و اختلاف میان نخبگان حاکم آنچنان اوضاع ایران را آشفته کرد که پاره‌ای از نخبگان با همکاری علما به‌دنبال مجلس مشروطه و استقرار نظم جدید در ایران عزم جزم نمودند. آن روزها دموکراسی و حقوق شهروندی از دید بسیاری از ایرانیان نامفهوم بود و به همین سبب بزرگ‌ترین آرزوی مشروطه خواهان؛ نوسازی ایران و تشکیل حکومتی کاردان بود. با ظهور رضاخان و تشکیل دولت جدید، نظام اداری به سبک غرب در ایران استقرار یافت. ارتش جدید، نظام اداری نوین، دادگستری، مدارس و دانشگاه تهران و تاسیس شرکت‌های دولتی و انحصاری بخشی از این نظام بوروکراسی جدید بود که قاعدتا می‌بایست کارآمد و سالم باشد. اما دولت جدید و نظام اداری نوین نیز نتوانست کارآمدی لازم را برای توسعه‌ای متوازن ایجاد کند و طی دهه 40 و 50 شمسی، به‌واسطه درآمد رانتی نفت و بزرگ بودن حجم دولت و فرهنگ سیاسی موجود دستخوش فسادهای گسترده‌ای نیز شد.

قریب به صد سال از آن دوره می‌گذرد. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران یکی از دغدغه‌های نخبگان جدید حاکم نیز ایجاد عدالت و کارآمد ساختن نظام اداری از طریق ایجاد معنویت، تعهد و تخصص بود. با این وجود، هنوز بسیاری از نخبگان ایرانی از ناکارمدی مدیریت توسعه کشور سخن به میان می‌آورند و به‌دنبال راهی برای بهبود وضع کنونی‌اند. چه ساز و کاری برای رفع این دغدغه‌ها و نگرانی‌ها وجود دارد؟

براساس آمارهای موجود و منتشره، برزیل از سال1992 میلادی با روی کارآمدن نخبگانی توسعه‌گرا و با انگیزه موفق شد چارچوب اقتصادی و سیاسی خود را مستحکم سازد و اکنون با رشد اقتصادی بالا جزو شش کشور برتر دنیا از حیث اقتصادی شود. چین نیز طی سه دهه گذشته بخصوص از دوره «دنگ» به بعد شاهد ظهور نخبگانی توسعه‌گرا و با انگیزه بود که با نگاهی عقلایی به جهان خارج و پتانسیل‌های داخلی تبدیل به بزرگ‌ترین اقتصاد دنیا شد. همین واقعه برای ترکیه نیز شکل گرفت و حزب اسلامگرای عدالت و توسعه با برنامه‌ریزی منسجم توانست ترکیه را به یکی از با ثبات‌ترین اقتصادهای منطقه و جهان تبدیل کند. در سال 84، با گردش نخبگان حاکم، قرار بود جامعه ایران از رشد اقتصادی مداوم، مدیریت کارآمد و دولت پاک، عدالت محوری و توزیع ثروت برخوردار باشد اما نتیجه آن شد که اکنون با درآمد نفتی پنج برابری، رشد اقتصادی زیر یک‌درصد، افزایش نقدینگی، بی‌ثباتی و ناکارآمدی در تصمیم‌گیری، تورم‌های بالای سی درصد و آنارشی در عرصه عمومی اقتصاد را شاهد هستیم.

به نظر می‌رسد سال 92 یک‌بار دیگر گردش نخبگان جدیدی را می‌بایست تجربه کنیم. اگرچه گردش نخبگان حاکم همیشه یکی از حساس‌ترین سیاست‌ها جهت کارآمد ساختن دولت هاست اما اگر این سیاست با درایت صورت نگیرد هزینه‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی زیادی را بر جامعه تحمیل می‌کند. بنابراین برای خروج از ناکارآمدی موجود ما نیازمند دولتی کارآمد و نخبگانی مصمم و هماهنگ برای اجرای سیاست‌های پیشرفت کشور هستیم. چنین دولتی می‌تواند ناکارآمدی‌های گذشته را جبران نماید و دستگاه دولت و نظام اداری را کارآمد سازد. این دولت با توسعه مداوم می‌تواند به موتور محرک پیشرفت و متوازن‌کننده قدرت جامعه و دولت تبدیل شود.

۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۴۳

 

قانون با افشاگران برخورد کند

گفت و گویی با مجید استوار، جامعه شناس، بر سر زمینه و زمانه رواج افشاگری در ایران

همشهری ماه، شماره ۱۰۶، اسفند ۱۳۹۱

......................................................................................................................

یاسر فاتحی:  «همشهری ماه» در گفت و گو با مجید استوار، استاد گروه علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی تبعات «افشاگری» در جامعه و نظام سیاسی را از لحاظ جامعه شناسی سیاسی مورد کنکاش قرار داده است.

چقدر «افشاگری» سیاسی از سوی نظریه پردازان علم سیاست و جامعه شناسی سیاسی مورد توجه قرار گرفته و به عنوان یک تاکتیک برای حذف رقیب از میدان کاربرد دارد؟

سیاست زمینی است که ما روزانه بر آن راه می رویم و هوایی که مرتب تنفس می کنیم. به واقع امروزه هر امری با سیاست رابطه ای نزدیک دارد و به اصطلاح هر چیزی سیاسی است. بر همین اساس سیاست به ما می آموزد که چگونه رفتار کنیم و چگونه سخن بگوییم و چگونه حرمت ها را نگاه داریم و یا بشکنیم. بنابراین سیاست تار و پودی است که از درون جامعه بافته می شود، بافته از اقتصاد، فرهنگ، تاریخ و جغرافیا. مجموعه این تار و پود بافته شده، مفهوم قدرت سیاسی را می سازد که بیشترین تاثیر را بر زندگی سیاسی ما دارد. اهمیت قدرت سیاسی تا بدانجا بود که "کارل پوپر" در کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» به صراحت بر اهمیت آن صحه می گذارد و می گوید قدرت سیاسی و تسلط بر قدرت سیاسی یعنی همه چیز. چرا "پوپر" بر خلاف "کارل مارکس" که بر زیربنایی اقتصاد در جوامع تاکید دارد بر قدرت سیاسی اصرار می ورزد؟ بر اساس خرد سیاسی موجود در "پوپر" می توان دریافت که نزد وی مهار قدرت و وجود دموکراسی سیاسی از اهمیتی فوق العاده برخوردار است. دموکراسی سیاسی سبب می شود که جوامع به شیوه ای دموکراتیک بر شیوه های عملکرد دولت نظارت کنند.

در بسیاری از جوامع گروه های سیاسی و گاهی دولتها که در مرکز قدرت سیاسی قرار دارند در معرض سوء استفاده از قدرت سیاسی هستند. یکی از از این بداخلاقی ها و سوء استفاده های سیاسی، افشاگری از سوی عوامل قدرت علیه رقبا و دیگرانی است که با قدرت حاکم همسو نیستند. این افشاگری بعضاً در موسم انتخابات یا رقابتی دموکراتیک پر رنگ می شود و حتی گاهی اوقات در جوامع با سنتهای دموکراتیک ضعیف منجر به خشونت و تنشهای سنگین سیاسی می گردد. اما به نظر می رسد کارکرد افشاگری سیاسی در جوامع از ابعادی متفاوت برخوردار است. جامعه ای با فرهنگ سیاسی دموکراتیک از تحمل و نقد پذیری بیشتری برخوردار است و روندهای افشاگری سیاسی از ویژگی های مدنی در آن جوامع برخوردار است و جامعه ای در حال گذرا و با فرهنگ سیاسی غیردموکراتیک توان هضم و پذیرش افشاگری را ندارد و افشاگری ممکن است منجر به فروپاشی سیاسی و افزایش نزاع میان نخبگان حاکم بدل گردد. به صور کلی افشاگری سیاسی امری رایج در جوامع سیاسی است که معمولا در ارتباط با مفهم کانونی قدرت سیاسی شکل می گیرد و گروه های سیاسی به منظور حذف یا کاهش نفوذ رقیب از این شیوه برای بدست گرفتن قدرت سیاسی از آن بهره می گیرند.

آیا افشاگری در ایران پدیده ای نو ظهور است؟

به نظر ما افشاگری سیاسی مفهومی مدرن است و ریشه آن را در ایران باید به دوران سرآغاز اندیشه سیاسی جدید در کشورمان جستجو کنیم. دورانی که با مشروطه متولد می شود و برای نخستین بار ایرانیان با مفاهیم جدید سیاسی نظیر دولت، حزب، ملت، وطن و روزنامه آشنا می شوند. از این دوران به بعد است که پاره ای از سیاستمداران و نویسندگان و اصحاب قدرت از این شیوه برای حذف رقیب بهره می برند و این مفهوم را در جامعه همه گیر می سازند. بسیاری از گروه های سیاسی و روزنامها و اشخاص، گاهی تحت تاثیر روس و انگلیس علیه جریان یا موضوعی عکس العمل نشان می دادند و گاهی تحت تاثیر قدرت خودکامه به منظور حذف رقبای سیاسی به افشاگری اقدام می کردند. اما آنچه که به عنوان دغدغه در دوران حاضر برای جامعه شناسان اهمیت می یابد اینست که چه اتفاقی در جامعه ایران قرن بیست و یکم افتاده که چند سالی است افشاگری در حال تبدیل شدن به یک نُرم اجتماعی و سیاسی است؟ از منظر جامعه شناسی، تبدیل شدن بعضی از مفاهیم و رفتارهای نادرست به نُرم و رواج آن در جامعه خطرناک است.

گفته می شود در برخی جوامع، افشاگری امری عادی است؛ آیا هشدار شما به خاطر ویژگی های جامعه ایرانی است؟

پدیده افشاگری با ویژگی های خاص فرهنگ سیاسی در ایران از جهاتی خطرناک نیز هست. ما ملتی هستیم که احساسات و هیجانات بسیار بر ما غلبه دارد و به لحاظ فرهنگی حتی در سطح نخبگان تحصیل کرده از نقد پذیری و مدارا برخوردار نیستیم و سنت سیاسی در جامعه ما بیش از آنکه از سیاست گفتگو و سازش به منظور کاهش اختلافات بهره بگیرد از نزاع و حذف سود می جوید. بنابراین در چنین جامعه ای که از فرهنگ سیاسی منحصر بفردی برخوردار است سخن گفتن از زوایای پنهان سیاست در کوچه و بازار و از تریبونهای عمومی صرفاً به هیجانات بیشتر در جامعه دامن می زند و سطح منازعه را افزایش می دهد.  

اما برخی معتقدند برخلاف ایرانی ها، ذائقه جوامع غربی با «افشاگری» سازگار است؟

شاید در ابتدا این موضوع به ذهن متبادر شود که در غرب این مساله بخصوص در میان حامیان سیاستمداران جریان دارد. اما یک نکته مهم را نباید از نظر دور داشت که در غرب، قدرت سیاسی برآمده از چندین سده تلاش نظری، عملی و تدریجی بوده که در نهایت منجر به ظهور تجدد و لیبرالیسم سیاسی شد. اکنون قدرت سیاسی در غرب پس از آن نزاعهای تاریخی به جایگاهی رسیده است که اگر فردی یا جریانی قصد ورود به میدان قدرت را دارد نخست این موضوع باید روشن گردد که وی از چه کارنامه یا تجربۀ شخصی در زندگی خصوصی خود برخوردار بوده است. در آنجا تا زمانی که افراد وارد عرصه عمومی و سیاسی نشوند از زندگی خصوصی غیر قابل نفوذی برخوردارند اما به محض ورود به عرصه عمومی، زندگی خصوصی و روشهای زندگی آنها نیز از نظر رسانه ها و دیگران بسیار اهمیت می یابد. آنچنان که زندگی شخصی هنرمندان و فوتبالیست ها و میلیونرها نیز مورد قضاوت چشمان تیز بین دیگران و افشاگری مدنی قرار دارد. چرا که آنها یا در معرض الگوی جوامع قرار می گیرند و یا مسئولیت زندگی بسیاری از افراد آن جامعه در اختیار آنها می باشد. به همین دلیل زندگی خصوصی آنها تا حدودی عمومی می شود تا مردم با شناخت بهتری در معرض داوری و الگوپذیری قرار گیرند. این موضوع در سیاست از همه موارد دیگر مهم تر است. زیرا در سیاست است که افراد با کسب قدرت سیاسی بر سرنوشت یک جامعه حاکم می شوند و بلا و مصیبت و یا خوشبختی و آرامش را برای جوامع به یادگار می گذارند. فی الواقع کیست که از نقش تاثیر گذار هیتلر در قرن بیستم بر روند سیاسی جوامع و درس آموزیها و تغییرات سیاسی که پس از آن در دنیا حاکم شد اذعان نکند؟

مردم ما نیز حق دارند که از عرصه های خصوصی و سلامت قهرمانان و سیاستمدارن ایرانی مطلع باشند. منتهی ما از چه فرهنگ سیاسی برخورداریم؟! آیا سخنهایمان متکی به اسناد است؟! آیا از جامعه مدنی قدرتمند برخوردار هستیم که ناملایمات را در خود هضم کند و در تلاشی مستمر به اصلاح آن مبادرت کند؟! آیا جامعه ای هستیم که هیجانات و احساسات را تحت کنترل بگیرد و خویش را در مقابل اهداف گروه هایی که صرفاً به دنبال کسب قدرت سیاسی بدون نظارت هستند واگذار نکند؟

نقش جامعه، سیاست مداران و نظام سیاسی در شکل گیری و افزایش این پدیده چیست؟

نبود جامعه مدنی قدرتمند و احزاب سیاسی در میدان سیاسی جوامعِ در حال گذار سبب فزونی افشاگری غیر مدنی در جامعه می گردد . شما بدون جامعه مدنی پیوسته یا با جامعه توده ای روبرو هستید یا با جامعه مدنی گسسته. هر دو نوع این جامعه مقوم حرکتهای پوپولیستی و بی شکل اند. سیاستمداران در چنین جوامعی به راحتی با دادن وعده های بزرگ بر امواج هیجانات و احساسات سوار شده و هر از گاهی با وعده و یا افشای عوامل پشت پردۀ سیاست به دنبال سلطۀ دائمی روان می شوند و جامعه را به دنبال خود می کشند. وجود نهادهای واسط نظیر انجمن ها و احزاب در کاهش چنین عملکردی موثر واقع می شوند. هر چه نظام احزاب و انجمن های خودجوش بیشتر شود به همان مقدار نفوذ پوپولیستهای افشاگر در جوامع در حال گذار کاهش می یابد. در عین حال فرهنگ سیاسی جوامع در میزان توجه و باور پذیری مردم نسبت به افشاگریها نقش مهمی دارد. به عنوان نمونه براساس فرهنگ سیاسی کره جنوبی، روند افشاگری سیاسی از ابعاد مدنی و قانونی برخوردار است و آستانۀ تحمل و نقدپذیری مردم بالاست و افشاگری منجر به نزاع میان نخبگان حاکم و فروپاشی حکومت نمی شود اما فرهنگ سیاسی کشور غنا بدین صورت نیست و به سبب داشتن ارزشهای متفاوت فرهنگی، افشاگری سیاسی ممکن است ابعاد اعتراضی علیه حکومت پیدا کند و منجر به نزاع حذفی میان نخبگان شود.

عموما افشاگری علیه آن دسته از افراد صورت می گیرد که در بین مردم جایگاهی دارند؟

من از این فرصت استفاده می کنم و تاسف خودم را از جریانها و اشخاصی که طی چند سال اخیر با بکارگیری زبان افشاگری غیرمدنی صرفا رسیدن به هدف سیاسی را مد نظر قرار می دهند و به جامعه پذیری این شیوه ها در ایران بی توجهند، ابراز می کنم. زبان، یک سرمایه است و به تعبیر بوردیو جامعه شناس فرانسوی عامل سلطه. به همین دلیل حاملان زبان افشاگری در عرصۀ عمومی جامعه را با خشونت نمادین و در ادامه با خشونت فیزیکی روبرو می سازند. به نظرم اگر از ابتدا قانون با چنین رفتارها و عملکردی - که بعضا از سوی افرادی که درون ساختارهای سیاسی قدرت حضور دارند صورت می گیرد – برخورد می کرد ما شاهد تنش ها و بحران های سیاسی بزرگ در جامعه سیاسی مان نبودیم. هر حرفی را نمی شود در هر تریبونی، بواسطه اینکه ما برآمده ازمتن مردمیم مطرح کرد. سیاست عرصه ایجاد نظم است نه بی نظمی. ما اجازه نداریم از قدرت سیاسی به منظور رسیدن به اهداف سیاسی خودمان سوء استفاده کنیم. اینجاست که دموکراسی سیاسی از طریق احزاب، جامعه مدنی و پارلمان چنین رفتارهای را تحت نظارت و کنترل می گیرد و اگر این نهادها تضغیف شوند و یا مورد بی مهری قرار گیرند نمی توانند قدرت سیاسی بی محابا و به تعبیر "هابز" لویاتان را به نظارت وا دارند. گسترش افشاگری های سیاسی در جوامعی با جامعه مدنی ضعیف سرمایه اجتماعی را به شدت کاهش می دهد و فرهنگ سیاسی را خشن و نقد ناپذیر می سازد. در نتیجه ساختارهای قانونی مورد بی اعتمادی قرار می گیرند و حتی به فرایند ملت – دولت سازی در این جوامع آسیب می زند.

 

پرسش برجسته

دولت قانون مند می خواهد و مرد کهن

آیا می توان با افشاگری مقابله کرد؟

روی هم رفته افشاگری های رایج در جوامع مدنی گسسته و یا توده ای امری خطرناک برای تداوم زندگی سیاسی در این جوامع است. ما نیازمند دولت مقید به حکومت قانونیم. دولتی مقید به ساز و کار دموکراسی سیاسی. دولتی که با افراد متفاوت به یکسان رفتار کند. دولتی که اجازه دهد مردم براساس توانایی ها و شایستگی ها بر صدر نشینند. دولتی که بجای برنامه ریزی برای تک تک افراد یک جامعه و وعده بزرگ دادن به آنها بسترهای توسعه تدریجی را فراهم نماید. اما این دولت ها از فرهنگ سیاسی جامعه بر می خیزد. بنابراین معتقدم هر گونه تحول و اصلاح و رشد سیاسی مساله ای کاملا روانی و فرهنگی است. جامعه ای که اهل گفتگو، کار مداوم، پس انداز و تولید ثروت و اهل سازش و حل مساله است از توانایی بیشتری برای پذیرش دیگری و هضم ناملایمات اجتماعی برخوردار است. در چنین جامعه ای افشاگری سیاسی، مدنی می شود و همه به قانون احترام می گذارند. در چنین جامعه ای سیاستهای توسعه ای نیز از روندی با ثبات برخوردار می شوند و اسیر رشدهای سینوسی نمی گردند. در چنین جامعه ای مردم خود به موتور محرک توسعه تبدیل می شوند و کشور قدرتمندی را می سازند.

۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۳۰

مطلب زیر به عنوان سرمقاله روزنامه "تهران امروز" مورخ ۱۱ بهمن ۱۳۹۱ به چاپ رسید. در ادامه می توانید ببینید.

...........................................................

انقلاب اسلامی ایران در سال 57 در برابر قدرت فیزیکی رژیم پهلوی با کمترین خشونت فیزیکی پیروز شد. چرا؟

به نظر ما وجود قدرت نمادین در شکل گیری انقلاب ایران اهمیتی بی نظیر داشت. همانطور که "بوردیو" جامعه شناس فرانسوی معتقد است؛ این قدرت، قدرتی است که با باور و ذهن آدمیان سر و کار دارد و مردم تحت تاثیر این قدرت بدون چون و چرا از حاملان آن حمایت می کنند.

به نظر می رسد امام خمینی(ره) در بحبوحه انقلاب به چند علت، نماد تمام عیار این قدرت بود.

یکم: سرمایه زبانی، زبان و فکر وی به توده های مردم نزدیک بود. سخنان آرام و ساده به همراه چهره ای آرام و روحانی سبب می شد که او به عنوان مظهر امامت و رهبری معنوی برای توده های مردم تلقی شود. در مقابل، شاه از این سرمایه بی بهره بود و با تکبر و زبانی ناآشنا با توده ها سخن می گفت.

دوم: سرمایه نمادین، این سرمایه یکی از عالیترین سرمایه هاست که افراد واجد آن از قدرت نفوذ بیشتری برخوردار می شوند.

امام به سبب مرجعیت و ارتباط با توده ها صاحب سرمایه های فرهنگی و اجتماعی بود و در دهه 50 با متحول شدن میدان سیاسی ایران صاحب سرمایه نمادین نیز شد.

طی دهه 40 و 50 شمسی میدان سیاسی ایران شاهد بازگشت به گذشته و بومی گرایی بود که پاره ای از روشنفکران از آن به عنوان رهایی توده ها از اسارت استبداد و غربگرایی یاد می کردند. جلال آل احمد و علی شریعتی از برجسته ترین آنان بودند که در غرب ستیزی و بومی گرایی میراث جدیدی را بنیان نهادند. در این میان تنها گروهی که در ذهنیت ایرانیان تجلی تقوی، پاکی و گذشته ناب بودند روحانیان و در راس آن امام خمینی بود. امام بر مبنای فضای ذهنی ایجاد شده صاحب سرمایه نمادین و در نتیجه قدرت نمادین شد. قدرتی که صاحبان آن را از مشروعیتی نمادین برخوردار می کند.

سوم: خصلت جسارت و صلابت، سومین ویژگی امام بود که مجموعه شخصیتی وی را تشکیل می داد. وی با اتکاء به این خصلت در برکناری سلطنت و عدم سازش با آن اصرار می کرد. در مقابل شاه از این سرمایه بی بهره بود و با افزایش ناآرامی ها از تحلیل شرایط متحول ایران بازماند و فرار کرد. بزرگترین خطا در رویارویی شاه و امام از آنِ حکومت بود. حکومتی که با زبان مردم سخن نمی گفت و با اصرار بر جهان نمادین باستان و تجدد به جهان نمادین اسلام شیعی وقعی نمی نهاد خیلی نمی توانست بر قلوب مردم نفوذ نماید. امام از نفوذ مذهب شیعه در میان مردم آگاه بود و با کاربست عناصر نمادین شیعی در میان مردم مشروعیت رژیم پهلوی را با بحران روبرو ساخت. بر مبنای این ویژگی ها وی صاحب عالیترین نوع قدرت یعنی قدرت نمادین شد و در بحبوحه انقلاب با کلام و زبان منحصر بفرد به امام ایرانیان در قرن بیستم تبدیل گردید.

اکنون سه دهه از انقلاب ایران گذشته است و ما برای تداوم مشروعیت بیش از پیش به نمادهای مشروعیت آفرین نیازمندیم. نمادهایی که برآمده از عناصر هویتی ماست. لایه های هویتی که مجموعاً ذهنیت نمادین ایرانیان را تشکیل می دهد هم از عناصر ایرانیت تاثیر پذیرفته و هم از عناصر اسلام شیعی. با این وجود تلاشی نظری و همتی بزرگ لازم است که جایگاه این عناصر هویت ساز در جهانی که به طور دائم تحت تاثیر تجدد قرار دارد به نحوی غیر ایدئولوژیک مورد تببین قرار گیرد. خواسته یا نا خواسته مهم ترین مساله ای که ما طی چند دهۀ گذشته با آن روبرو بودیم و در آینده نیز تاثیر گذار خواهد بود جهان نمادین تجدد است. به واقع نحوۀ تعامل و یا تقابل ما با جهان تجدد وجه ممیزه اصلی میدان سیاسی و اجتماعی ایران در آینده خواهد بود و نمادهای مشروعیت آفرین نیز از درون همین میدان جدید متولد خواهد شد.

۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۳۰

در میزگردی تحت عنوان "رواج دروغ در ایران" در تحریریه روزنامه «تهران امروز» شرکت کردم که آقایان دکتر معید فر و دکتر ابوالحسنی از دانشگاه تهران نیز حضور داشتند. این مطلب را می توانید روز دوشنبه مورخ ۲۷/۹/۹۱ در آن روزنامه ببینید.

۲۶ آذر ۹۱ ، ۲۱:۰۸

روز گذشته شانزدهم مهر ماه برایم خوشایند بود. در این روز طی مراسمی از سوی جهاد دانشگاهی از اینجانب به سبب نگارش رساله دکتری علوم سیاسی تقدیر شد. رساله ام تحت عنوان نقش قدرت نمادین در پیروزی انقلاب اسلامی ایران از سوی هیات داوران در رشته علوم سیاسی، رسالۀ برگزیده شناخته شد.این نخستین بار است که رساله دکتری علوم سیاسی دانشکده علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی به این عنوان دست می یابد. نکته جالب این مراسم حضور پسر ۳ ساله ام به هنگام دریافت جایزه بود که با شور و شعفی فراوان از سوی او و حاضران مورد استقبال قرار گرفت. از او و همسرم قدردانی می کنم و از همه استادانم نیز سپاسگزارم.

۵ نظر ۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۱:۴۵

نوشته زیبای زیر توسط دکتر زیباکلام به نگارش درآمده و روایت اوج تراژدی غمباری است که در یک لحظه آرزوهای بزرگ را در هم می کشد و دود میکند و به هوا می فرستد. یاد نوشته های کارل دورنمات افتادم که در آثارش نشان می دهد که هر چقدر با خرد و برنامه می خواهی زندگی خود را سامان دهی اتفاقات و حوادث غیرقابل پیش بینی آنها را رقم می زند و در یک لحظه مسیر زندگیت را دستخوش حوادث نامریی می کند. این نوشته باز مرا یه یاد نقش بخت و شانس در زندگی آدمیان انداخت که همیشه تاریخ ساز بود و تا بوده چنین بوده.

هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی می‌شوم و از پله‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بینم. احساس می‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین می‌آید با من سینه‌به‌سینه خواهد شد. نمی‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوه‌ی مرگش می‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزه‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهی‌مان سراپای وجودم را می‌گیرد.
جزء ورودی‌های سال 72 بود. انصافاً که چه ورودی‌هایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشان‌ترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفته‌ی تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.
همیشه‌ی خدا در دانشکده با کت‌وشلوار بود. یک کت‌وشلوار سرمه‌ای که از بس آنها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال 71 دیپلمش را می‌گیرد و همان سال در رشته‌ی پزشکی قبول می‌شود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در همان نیمه‌های راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.
با زجر و مشقتی جانکاه راه می‌رفت. بعدها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال می‌گیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسه‌ی کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا می‌شوم. از محل تولد و زندگی‌شان می پرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکی‌های مراغه می‌آید. گفتم چه جالب. می‌دونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی می‌دونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. نام مراغه یادآور سال‌های 41 و 40، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهایش نشدم. آنچه که توجه‌ام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم می‌خورد. چشمانی جذاب و نافذ که به‌ندرت روی بیننده تأ‌ثیر نمی‌گذارد.
عادت دارم که همه‌ی دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی می‌داشتم که نامش افضل بوده باشد.
جلسه‌ی سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکله‌ی افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهایش شدم. روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زیرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس می‌خورد. بهش گفتم خوب بود این سؤال را سر کلاس مطرح می‌کردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
آن داستان یک مرتبه‌ی دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود. این‌بار دیگر با لحنی حاکی از خطاب‌وعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمی‌کنی و پرسش‌هایت را آنجا مطرح نمی‌کنی؟
مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانه‌اش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم. افضل را رهایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمیدی؛ چرا سر کلاس حرف نمی‌زنی، نمی‌پرسی و ازت که سؤال می‌کنم به جای پاسخ دادن، موزاییک‌های کف کلاس را می‌شمری؟ حرف بزن. نمی‌دانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزن‌انگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچه‌ها به لهجه‌ام می‌خندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشه‌وری.»
برخلاف تصور خیلی از آدم‌ها، کلاس‌های حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بی‌روح نیست. اتفاقاً بعضی وقت‌ها چیزهایی توی این کلاس‌های بزرگ، با سقف‌های بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق می‌افتد که اگر نویسنده‌ی توانایی پیدا شود از آنها می‌تواند دست‌مایه‌ی یک نوشته‌ی معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقت‌ها اساتید و دانشجویان، سطح این قبله‌ی امید میلیون‌ها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قله‌ی رفیع برایشان غایت و نهایت است را آنقدر پایین می‌آورند که آدم برای یک لحظه فکر می‌کند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپن‌فروش‌های میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شده‌اند. چه کسی می‌تواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجه‌ی یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجه‌ی غلیظ ترکی یا کردی صحبت می‌کند، بخندند؟ ولی افضل راست می‌گفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان می‌گفتم که آنها به خودشان می‌خندند، اتفاقاً لهجه‌ی شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجه‌ی شماست و از این قبیل حرف‌های ساده‌لوحانه. اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصله‌ی این بچه‌بازی‌ها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند. منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همه‌ی شما شهرستانی‌ها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست ‌سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی میشه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت می‌گم تهران چی بوده، یک ده‌کوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشه‌ای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکره‌نویسی و یا در سفرنامه‌ای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی می‌تواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمده‌ام و کی بوده‌ام. اما تهرانی‌ها چی؟ اجداد ما تهرانی‌ها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصت‌طلب بی‌ریشه و بی‌اصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرمانده‌ی نظامی و پادشاه‌شان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنه‌ی البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بی‌نام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کرده‌اند و خودش در تهران متولد شده به تو نمی‌گوید. این‌ها را کسی دارد به تو می‌گوید که مادرش مال بازارچه‌ی نایب‌السلطنه، پدرش مال محله‌ی «خانی‌آباد» و خودش وسط «بازارچه‌ی آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمی‌ترین محلات تهران. ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهریار. شماها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همه‌ی ایران بازگرداندید. و باز شماها در بهمن 1356 زمانی که آدم‌ها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟ شماها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کرده‌اید. هر بازاری که سرش به تنش می‌ارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمی‌شه که مال ترک‌ها نباشه. رستوران‌ها، کافه‌ها، پیتزاپزی‌ها، چلوکبابی‌ها، ساندویچی‌ها و... همه ترک هستند. مصالح‌فروش‌ها، ابزارفروش‌ها، لوازم یدکی‌فروش‌ها، پیچ و مهره‌فروش‌ها یکی پس از دیگری ترک هستند. آذری‌ها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار. اما ما تهرانی‌ها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همه‌ی مسافرکش‌ها، کوپن‌فروش‌ها و آسمان‌جل‌ها همه‌ بچه‌های تهرانند. برو راه‌آهن ببین مسافرکش‌ها که برای شوش، بهشت‌زهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد می‌زنند همه لهجه‌های دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی میان‌شان نمی‌بینی. شما ترک‌ها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کرده‌اید، بچه‌های تهران هم خطوط مسافر‌کشی‌های تهران را قبضه کرده‌اند. بلندپروازترین بچه‌های تهران سر از گاوداری و خوک‌دونی در ژاپن درآورده‌اند و آنجا عمله شده‌اند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راهمان نمی‌دهند. در خلال حرف‌هایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آنها هم گوش می‌کردند. اتفاقاً یکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپ‌هایی که آدم فکر می‌کند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند. دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط می‌دانم ساکت که شدم هیچ‌کدام‌شان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصله‌ی درستی نداشتم.
آن حرف‌ها حداقل فایده‌ای که داشت افضل را به من نزدیک‌تر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفته‌ای یک بار می‌آمد پیشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچه‌ها در حالی که بحث می‌کردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبه‌ی حوضچه‌ی مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهایش می‌فشرد. آشکارا درد می‌کشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل می‌گفت که استاد شما همه‌ی آنچه را که در دبیرستان به ما‌ آموخته‌ بودند برده‌اید زیر سؤال. عصاره‌ی‌ آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجی‌ها کرده‌اند. شما درست عکس این را می‌گویید و به ما نشان می‌دهید که هر بدبختی که به سر ما‌ آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانی‌ها داشته و اساساً خارجی‌ها کاره‌ای نبوده‌اند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجی‌ها هستیم. مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کرده‌اید آن است که خیلی از شخصیت‌هایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه می‌کنید و در عوض خیلی از خوب‌ها را با مشکل برایمان مواجه ساخته‌اید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟ بحث‌مان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچ‌کداممان، بلکه می‌بایستی به عقل‌تان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلال‌ها و تحلیل‌های مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همین‌طور، ببینید کدام منطقی‌تر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان می‌نشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سؤال طرح می‌کند، پرسش بوجود می‌آورد. افضل می‌گفت که اشکال کلاس شما در این است که شما بیش از آنچه که به سؤالات پاسخ دهید، برای دانشجویانتان سؤال مطرح می‌کنید. بیش از آنچه که دانشجو را راهنمایی کنید، دانسته‌های قبلی‌اش را برایش ویران می‌کنید و مشکل این است که در خیلی از موارد چیزی هم جای آنها نمی‌گذارید؛ فقط آنها را برایش بی‌ارزش و بی‌اعتبار می‌کنید. به افضل گفتم اتفاقاً استاد یعنی همین و دانشگاه هم یعنی همین و استاد یعنی کسی که بتواند در شما سؤال ایجاد کند، کسی که بتواند آموزه‌های قبلی را با شک و تردید روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سؤال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همه‌ی سؤالات را می‌داند و بحرالعلوم است، آنقدر بی‌سواد و بی‌مایه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ. زیرا برخلاف علوم کاربردی، در علوم انسانی، پاسخی برای سؤالات وجود ندارد. آنان که فکر می‌کنند پاسخ‌ها را می‌دانند، در حقیقت سؤالات را به درستی نفهمیده‌اند. چه اگر پرسش‌ها را به درستی درک می‌کردند و پی به معانی عمیق این پرسش‌ها می بردند، درمی‌یافتند که پاسخ به این پرسش‌ها همواره در طول تاریخ دغدغه‌ی علما، حکما، فیلسوفان و صاحبنظران بوده است و تنها چیزی که درخصوص این پرسش‌ها وجود ندارد، پاسخ‌های شسته و رفته و مشخص است.
افضل هر روز بیشتر در دلم جای می‌گرفت و هر روز بیش از پیش به او علاقمندتر می‌شدم. مدتی خیلی جدی افتاده بود به دنبال اینکه برود به دنبال فلسفه. می‌گفت می‌خواهم بدانم «هستی» چیست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بیا و این یک حرف مارکس را قبول کن که «مهم، شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغییر دهیم.» بالاخره راضی‌اش کردم که در همان علوم سیاسی باقی بماند. کم‌کم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ می‌زد و از این طرف دانشکده به آن طرف می‌آمد، احساس می‌کردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کرده‌ام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکده‌ی خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «حالا استاد شما فکر می‌کنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟» همیشه از زیر پاسخ این سؤالش شانه خالی می‌کردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد. چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمی‌دادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از 5 سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که می‌تونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اون‌هایی که نشسته‌اند که خاتمی برایشان کاری بکند، تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت «در انتظار گودو» خواهند ماند.
مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی می‌فهمید. بعضی جملات و پاراگراف‌ها را مشکل داشت و از من می‌پرسید. با آن لهجه‌ی غلیظ ترکی‌اش وقتی انگلیسی می‌خواند غوغا می‌شد. بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش می‌گفتم افضل، تو اگر می‌رفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، یک کسی می‌شدی. من می‌خواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمی‌خواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفته‌اند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، میل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فی‌الواقع، خیلی هم خوب است. اما این کارها را خیلی کسان دیگر هم می‌توانند انجام بدهند و انجام داده‌اند. اما کار بهتر و بنیادی‌تر، کاری که ما در این 60، 70 سال که دانشگاه داشته‌ایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشته‌ایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.
سرانجام آن لحظه‌ای که همه‌ی عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز 24 دی 77، نزدیک ساعت 2 اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفته‌ی افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم می‌خواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایان‌نامه‌اش انتخاب می‌کرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایان‌نامه‌اش با من صحبت کند. درست مثل دختر یا زنی که مدت‌ها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِن‌مِن‌کنان گفتم من و تو به اندازه‌ی کافی با هم کار کرده‌ایم و بهتر است برای رساله‌ات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت می‌کنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همین‌جوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود. این اولین بار بود. گفتم چی می‌خواهی بگی؟ گفت می‌خواهم پاسخ حرف‌های سال 72‌تان را بدهم؛ که در مورد ترک‌ها، فارس‌ها و بچه‌های تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیزها در مورد بچه‌های تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید. شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اون‌ها که به لهجه‌ی من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اون‌ها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانی‌ها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیده‌ام که شما در فهرست ویژگی‌های تهرانی‌ها آن روز از قلم انداخته بودید. شما به معرفت و لوطی‌گری بچه‌های تهرون اصلاً اشاره‌ای نکردید. ضمناً دسته‌گل‌هایتان برای غیر تهرانی‌ها خیلی هم دیگه بزرگ و بی‌قاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچه‌های شهرستان‌های مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچه‌های تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.
بعد رفت سراغ پایان‌نامه‌اش. گفت می‌خواهد راجع به ایران کار کند و می‌خواهد که سوژه‌اش را من انتخاب کنم. البته با شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت این‌که ایران نیست، این می‌شود حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیزها یاد گرفته‌ای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره می‌کنید، من هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموخته‌ام. گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد داده‌اند، اما اگر احساس کنم دارند مسخره‌ام می‌کنند قطعاً تحمل نمی‌کنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشیدن‌هایت را سر کلاس... و... شنیده‌ام؛ از هنرهایت دیگر نمی‌خواهد برایم تعریف کنی. بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچه‌ای را که سال 72 از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت می‌کشید حرف بزند که به لهجه‌اش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخرها، طعنه‌ها و حرف‌های شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را می‌بیند که منظماً و همیشه به مستخدم‌های دانشکده سلام می‌کند، آن‌وقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلام‌کردن‌تان به مستخدم‌های دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید می‌کنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را می‌بینم به او سلام می‌کنم. گفتم، ببین باز هم آن‌وقت می‌گویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف می‌کند.
پرسید روی چه چیز آزادی برای رساله‌ام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر می‌کنیم آزادی یعنی چی؟ و با آن چه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران. درک این‌ها از مقوله‌ی آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخش‌های مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد این‌ها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوت‌ها زیاد باشد، کار بعدی آن می‌شود که چه علل و عواملی باعث می‌شوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد. ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقوله‌ی آزادی نسبی و به‌مرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که به‌همین صورت اساتید گروه نمی‌پذیرند چون می‌گویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیه‌ی الکی دست‌وپا می‌کنم و به خوردشان می‌دهم.
بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس می‌کردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث می‌شود خستگی از تنم به در رود. احساس می‌کردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس می‌کردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی داده‌اند.
کم‌کم دوره‌ی فوق‌لیسانس افضل داشت تمام می‌شد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام می‌کردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران می‌دانست. بارها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامه‌ی دکترا در داخل یا خارج ازم می‌پرسید، بدون درنگ می‌گفتم که اگر می‌خواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی می‌توانستم جور کنم و همین‌که افضل چند هفته‌ای آنجا کار می‌کرد، خودش را نشان می‌داد، جا می‌افتاد. این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقه‌اش با لاک‌پشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمی‌شد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد. اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پاهایش هم مزید بر علت می‌شد. اگر کسی بهم می‌گفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی 50، 60 تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمی‌کردم و حاضر بودم هر قدر که می‌خواهد با او شرط‌بندی کنم که موفق می‌شوم. اما هر روز که می‌گذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو می‌شدم که شوخی‌شوخی مثل اینکه نمی‌توانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجب‌آور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که می‌رفت با من تلفنی تماس می‌گرفت. تا اینکه یک روز یکی از همدوره‌ها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمک‌ممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.
وقتی این را شنیدم بی‌اختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسان‌ها، موجودات، جوامع، فرهنگ‌ها، تمدن‌هایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعه‌ای که «افضل» آن برود و کمک‌ممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزن‌انگیز و احمقانه‌ای اولویت‌هایش را گم کرده است. جامعه‌ای که بهترین، بهترین‌هایش را و نخبه‌ترین استعدادهایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب می‌کند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس رهایش می‌کند که برود کمک‌ممیز دارایی شود، چه جوری می‌خواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟ آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویت‌ها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید. فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بی‌مایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالی‌بندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوش‌فکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب می‌کنند. نمی‌گذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغ‌التحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان می‌کنند و همین‌جوری رهایشان نمی‌کنند. احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئه‌های استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک می‌دهم یا هرچه را که همه‌ی عمرم خورده‌ام، بر روی پرمدعای خالی‌بندشان شکوفه می‌زنم.
فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت 79 بود. یک روز صبح که از کلاس می‌آمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم می‌خواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش می‌گرفتم و او را محکم به خودم می‌فشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. به جای همه‌ی این‌ها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظه‌ای دستش را رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت می‌خواهم، چاره‌ای نداشتم، باید می‌رفتم. حقیقتش پدرم پیرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستان‌های اطراف تبریز و به صورت حق‌التدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت. قیافه‌ی من نشان می‌داد که تو دلم چه می‌گذشت. بهش گفتم می‌دونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچه‌های تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بی‌عرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمی‌کردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمی‌کردم آنقدر بی‌عُرضه و بی‌دست‌وپا باشم. بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجع‌به خودتان این‌جوری حرف نزنید. من برمی‌گردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما می‌مانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را می‌گیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همین‌جوری شروع میشن؛ یک نفر را بزرگ می‌کنی، بعد فارغ‌التحصیل می‌شود؛ بعد می‌رود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج می‌کند؛ بعد با آن حقوق که نمی‌تواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچه‌دار می‌شود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمی‌تواند برایت کار کند چون بایستی شبانه‌روز بدود که زن و بچه‌اش را تأمین کند و بعد هم علی می‌ماند و حوضش. نه افضل، همیشه همین‌جوری بوده. حالا می‌توانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.
بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رساله‌ام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمی‌دهد چون در مهلت مقرر نتوانسته‌ام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایان‌نامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام می‌دهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاری‌های زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمی‌توانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب می‌افتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروه‌مان با لهجه‌ی شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم می‌پذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشته‌اید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمی‌دانم آن روز توی چشم‌های من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.
چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشه‌ی همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی می‌کنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمی‌پرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش می‌گذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر می‌خواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت می‌گویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست می‌گویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.
افضل قرار بود تیرماه 79 بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسه‌ی دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل می‌آید به روستای رُش بزرگ که محل زندگی‌اش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم می‌آید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت 30/1 بعدازظهر سر جاده‌ی روستایشان از اتوبوس پیاده می‌شود. درحالی‌که عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور می‌کرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک می‌شود. افضل که نمی‌توانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد می‌کند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه می‌بیند. اما نمی‌توانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمی‌شود. بنابراین، صحنه‌ی تصادف را هیچ‌کس نمی‌بیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب می‌شود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو می‌شود. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه می‌دهد. نخستین کسانی که افضل را می‌بینند، بعدها می‌گویند که حرف می‌زده، اما به‌شدت دچار خونریزی بوده. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همان‌طور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان می‌رسانند اما ظاهراً همان‌جا فوت می‌کند.
دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت می‌آمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچه‌ی سیاهی را جلوی در دانشکده نصب می‌کنند و من بی‌خبر می‌مانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پله‌های اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدان‌پناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بنده‌ی خدا مُردِش، می‌گن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.
بعضی وقت‌ها من از بی‌غیرتی و پوست‌کلفتی خودم خجالت می‌کشم. آن لحظه که خانم برزنده این‌ها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را می‌دانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم. بعضی وقت‌ها لگد می‌خورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آن‌موقع اصلاً درد حالی‌مان نمی‌شد. اما شب که می‌خواستیم بخوابیم تازه زق‌زق و درد شروع می‌شد. مرگ افضل هم برایم این‌جور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدوره‌ی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت 30/1 بود که رسیدیم به حسینیه‌ی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمی‌شوی لااقل برای استادت بلند شو،‌ آن استادت که همیشه از او حرف می‌زدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.
بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شب‌ها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش به‌زحمت فارسی حرف می‌زدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کم‌کم نزدیک عصر می‌شد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپه‌ی بلندی قرار گرفته که چشم‌انداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را می‌شود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردست‌ها می‌تواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشته‌اند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر می‌گفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم می‌خواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه می‌کردم: این‌جا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر می‌کرد گمشده‌اش و شاگردش را پیدا کرده است.
از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کوله‌بار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسه‌ی کتابخانه‌‌ی دفترم در دانشکده یک رساله‌ی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشه‌ی آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه 1379.

۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۴۲